|
اينجا آسمان ابريست ، آنجا را نميدانم... اينجا شده پائيز ، آنجا را نميدانم... اينجا فقط رنگ است ، آنجا را نميدانم... اينجا دلي تنگ است ، آنجا را نميدانم. وقتي كه بچه بودم هر شب دعا ميكردم كه خدا يك دوچرخه به من بدهد. بعد فهميدم كه اينطوري فايده ندارد. پس يك دوچرخه دزديدم و دعا كردم كه خدا مرا ببخشد. هي با خود فکر مي کنم ، چگونه است که ما ، در اين سر دنيا ، عرق مي ريزيم و وضع مان اين است و آنها ، در آن سر دنيا ، عرق مي خورند و وضع شان آن است! ... نمي دانم ، مشکل در نوع عرق است يا در نوع ريختن و خوردن. نمیتونم این مطالب رو به اسم خودم ثبت کنم.این مطلب هم از دوست خوبم علی آقاست.علی جون بهم یه ایمیل بزن تا پسورد وبلاگمو بهت بدم و تو هم نویسنده ی این وبلاگ شی.
نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |